نوشته اصلی توسط
fmt
سلام
15 ساله ازدواج کردم ازدواجم کاملا سنتی بود و تا بحال هم در خانه پدرشوهرم زندگی میکنم، از ابتدا همسرم و دوست نداشتم ولی به خاطر اینکه همه میگفتن آدم خوبیه و خانواده خوبی دارن منم زندگی کردم و گفتم خب بعدا عشق بوجود میاد چیز مهمی نیست، همه چیز و ساده گرفتم و حداقل چیزا رو هم از همسرم خواستم چون درآمد خوبی نداشت، همسرم از ابتدا کار نداشت و بعد از ازدواج سربازی رفت و بزور و فشار من رفت دنبال کار ، حتی پول پیش یه خونه رو هم نداشت، و الان هم که مشکلات مالی و ... برامون پیش اومده و همسرم اصلا حرف گوش نمیده که همکاری کنه تا مشکلاتمون حل بشه، واقعا تحمل زندگی برام سخت شده، تو همه این سالها خیلی سختی کشیدم همش تحت فشار بودم و کار کردم تا تونستم سرمایه جمع کنم هم برای خودم و هم برای همسرم ولی اون سرمایه مشترکمونو یه شبه تو بورس به باد داد با تمام مخالفت های من این کارو کرد و من از اون موقع واقعا آسیب جدی روحی دیدم طوری که حتی نمیتونم دیگه منزل پدرشوهرم زندگی کنم و واقعا حس تنفر دارم از اونجا، از همسرم و از همه چیز زندگیم... تنها خواسته ای که ازش داشتم تو این همه سال خواستم خونه مستقل داشته باشم ولی اون حاضر نیست منزل پدرش و ترک کنه چون پول گذاشتن و ساختن یا بهشون وابسته است یا هر چیز دیگه ای ...
تنها دلیلم برای موندن و صبوری دخترمه که 8 سالش هست و بارها به جدایی فکر کردم ولی به خاطر دخترم نتونستم اقدام کنم چون هیچ امیدی به آینده ی زندگیم با همسرم ندارم
ولی از نظر روحی واقعا دارم عذاب میکشم تا 3 شب نمیتونم بخوایم و وقتی میخوابم هر شب کابوس میبینم، حتی وقتی همسرم بهم نزدیک میشه احساس بدی دارم و احساس میکنم بهم تجاوز میشه.
وقتی میبینم من صبح تا شب کار میکنم و دنبال جور کردن پول قسط خونه م هستم ولی همسرم هیچ تلاشی نمیکنه خیلی بیشتر عذاب میکشم و احساس میکنم اصلا شوهر ندارم و تنهای تنها هستم.
شما جای من بودید چی کار میکردید ؟ من هم استقلال مالی دارم و هم میتونم به تنهایی مخارج خودم و دخترم و بدم و حتی خیلی جدی جدیدا به مهاجرت خودم و دخترم فکر میکنم.
ولی تنها دغدغه م دخترمه که میترسم آسیب ببینه..